زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

زهرا نفس مامان و بابا

زهرا و سرماخوردگی

بالاخره سرمای این روزها کار دست دختر گلم دادو اون هم سرما خورده و الان یک هفته ای میشه که درگیره مریضیشه بعد آبریزش بینی سرفه های شبانه نمیذاره که راحت بخوابی نفسم دیروز سرفه های زیادت باعث شد ببریمت دکتر.ساعت 9و نیم شب رفتیم دکتر و گفت خدارو شکر گلوت چرکی نشده و برات شربت داد. اما زهرای من،وقتی که وزنت کرد گفت 7 کیلو هم نداری و این در حالی که باید نه کیلو داشته باشی دخترم خیلی نگرانم نمی دونم دیگه چیکار کنم عزیزم.داروهای سرما خوردگیت رو که خوردی و تموم شد می برمت آزمایش ادرار تا مطمئن شم عفونتت برنگشته بعد یه فکری می کنم دیگه.. .   همیشه شاد و لبت خندون باشه عزیزم .تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد/وجود نازک...
26 دی 1392

زهرا و تلوزیون

مامانی بعضی وقت ها که حوصله ات سر  میره و دلت می خواد کسی بغلت کنه...من میام و برات تلوزیون رو روشن می کنم تا یکم آروم شی تقریبا برنامه های تلوزیون رو دوست داری و نگاه می کنی از همه بیشتر اون هایی که آهنگین و رنگی هستن...می دونم که زیاد هم تماشای تی وی برات خوب نی منم زیاد برات روشن نمی ذارم اینجا داشتی برنامه زنده باد زندگی کانال دو رو نگاه می کردی...اگه آقای خسروی بدونه که بیننده های کوچولوویی  مث زهرا هم داره چیکر میکنه همچنان محو تماشایی دخترم توی این عکس ها سرما خورده هم هستی تقریبا برا اولین باره که سرماخوردی نفسی راستی یه چیز دیگه امروز عصر هم از بس محو تماشای تی وی بودی که هر چی من و بابا صدات ک...
21 دی 1392

باغچه حیاط خونه باباجون

توی پست های قبلی قرار شده بود عکس گل های نرگس باغچه خونه باباجون (مامان) رو بذارم این هم عکس ها امسال زیاد گل نرگس نبود تو باغچه پارسال بیشتر بود باباجون  گل ها رو میچید و می داد به فامیل ها عید نوروز هم باغچشون کلی سبزی های خوشمزه داره که یادم بمونه عکس اون ها رو هم می ذارم ...
21 دی 1392

بدون عنوان

چند شب پیش قبل این برف و سرما رفته بودیم مراسم نامزدی پسرعموی مامان جون(مامان).تقریبا دختر خوبی بودی و مامانی رو اصلا اذیت نکردی... داشتی آماده می شدی که بری مراسم نامزدی سالن خیلی سرد بود ترجیح دادم لباس هات رو در نیارم بعد هم وسط این همه سر و صدا و بزن بکوب راحت گرفتی خوابیدی خاله عالیه گفت هر چی جات گرم تر باشه راحت تر خواب میری منم پتوت رو گرفتم دورت چند بار بابایی زنگ زد که اگه زهرا اذیت می کنه و سر و صدا آزارش میده بریم... وقتی گفتم راحت گرفتی خوابیدی اصلا باورش نشد. دوست دارم عزیز دلم.نفس مامان و بابا   ...
20 دی 1392

ادامه عکس های برفی

ما کرمونی ها اینقدر برف ندیده ایم که خدا می دونه.دلم نیومد فقط یه پست رو به برف و عکس ها اختصاص بدم... .اگه بازم عکس بگیرم میذارم تو ویلاگ بارش برف که از دیروز 16/دی شروع شده امروز هم ادامه داشت تازه هواشناسی گفت که فردا هم ادامه داره امروز که از صبح چشمامون رو باز کردیم تا همین بعد غروبی بارش برف همچنان ادامه داشت.خیلی سال بود که اصلا برف ندیده بودیم دیروز زیاد برف ننشسته بود روی زمین ها...اما تا شب بارش ادامه داشت اما امروز کلی برف باریده بود آدم برفیم رفت زیر برف.              مامانی خیلی دلم می خواست بریم کنار آدم برفی عکس بگیرم...
18 دی 1392

از احوالات آدم برفی خونه ما

دیروز صب زود که آدم برفی رو درست کردم تا دیشب اینجوری شد... یه کلاه داشت و دوتا چشم قهوه ای که با سنجد درستشون کرده بودم اما تاشب که بارش برف ادامه داشت همشون موندن زیر برف. امروز که دوباره رفتم سراغ آدم برفی تغییرش دادم و این شکلی شد                                                   گفتم شاید نور آفتاب چشماشو اذیت کنه براش عینک آفتابی گذاشتم ...
18 دی 1392

زهرا و اولین برف زندگی

وای خدا جون شکرت... بعد از 7 یا 8 سال این اولین باری بود که یه همچین برف سنگینی توی کرمان بارید هنوز هم ادامه داره و قطع نشده.صب که از خواب پا ششدم دیدم تمام زمین ها سفید شده و منم دیگه از خوشحالی خوابم نبرد و چون شما خواب بودی شال و کلاه کردم و رفتم حیاط.اداره ها هم تعطیل شد و بابا خونه بود اما چون سرما خورده بود تنها رفتم تو حیاط و یه آدم برفی درست کردم.خیلی حس خوبی بود این عکس مال صبح زود که هنوز عمو نرفته بود سر کار   این عکس هم مال وقتیه که عمو رفت   این هم آدم برفی که هنوز تو مرحله اولشه و خودم تنهای تنها درستش کردم   این هم شاهکار دست مامانه که بعد یک ساعت تموم شد     ...
17 دی 1392

نگرانی های یک مادر

 زهرا عزیزم چیزی که این روزا نگرانم می کنه دختر عززیزم.وزرن و رشد توست گلم.... این نمودار وزنته...   ت نها نمودار نیست که نگرانی مامانی رو زیاد کرده.تو مهمونی ها و اینور و اونور دوستان و فامیل  هم میگن که چه دختر کوچولویی.... الان هفت کیلویی و کمبود وزن داری.این در حالی که وقتی بدنیا اومدی 4 کیلو بودی عزیزم.     ...
17 دی 1392

سوراخ کردن گوش های زهرا

١٦ شهریور امسال(92) که روز دختر هم بود با مادر جون (بابا) رفتیم درمانگاه باقرالعلوم و دکتر پندار گوش های شما رو سوراخ کرد عزیزم.بمیرم که خیلی گریه کردی .اما  بعدش تو ماشین خواب رفتی گلم. قربون اون کله بی موت بره مادر ...
17 دی 1392